داستان كوتاه
دوشنبه 11 تیر 1403

بانک عکس ایرانیان

جستجوگر پیشرفته سایت






آخرين ارسال هاي تالار گفتمان

loading...
عنوان پاسخ بازدید توسط
0 87 admin
0 96 admin
0 1985 admin
0 647 admin
0 1429 admin
0 789 admin
0 3869 admin
0 3218 admin
0 1195 admin
0 1527 admin
0 2677 admin
0 2162 admin
1 5917 siminzadeh
0 1979 admin
0 893 admin


پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم

پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود

اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0


بودا به دهی سفر كرد . زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد . كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید » بودا به كدخدا گفت : « یكی از دستانت را به من بده» كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : «حالا كف بزن» كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: « هیچ كس نمی‌تواند با یك دست كف بزند»

 بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پول‌هایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند .»

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0


۱+ کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم کودک گفت : می دانستم با او نسبت دارید .


۲.پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد پشت میزی نشست.
پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید یک بستنی میوه ای چند است؟
پیشخدمت پاسخ داد 50 سنت پسر بچه دستش را در جیبش کرد وشروع به شمردن کرد
بعد پرسید یک بستنی ساده چند است؟
در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.
پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد 35 سنت پسر دوباره سکه هایش را شمرد وگفت لطف کنید یک
بستنی ساده پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید حیرت کرد
.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی 2سکه 5 سنتی
و 5 سکه یک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت.

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0


چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود .... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را نشان دهد . پسر شلوارش را بالا زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم ، اینها خراش های عشق مادرم هستند .

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0


هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى

كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك پرسید:«ببخشین خانم! شما

كاغذ باطله دارین»


كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك

كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه

توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم

براتون درست كنم.»..........

                                                  بقيه در ادامه مطلب...

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0


یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری تو یه روستای خیلی دورافتاده تو یه شهر خیلی دور٬ یه دختر و پسری عاشق هم می شن

 و از خوشی روزگار موفق می شن با هم ازدواج  کنن

. دختر باردار می شه و یه پسر خوشگل چشم آبی به دنیا میاره. از بدی روزگار توی خونواده هر دو طرف ظاهرا هیچ فرد چشم آبی ای وجود نداشت.

 خلاصه همه افراد فامیل دختر بیچاره رو متهم به رابطه نامشروع با شخص دیگه ای می کنن و تصمیم می گیرن که دخترو طبق قوانین سنگسار کنن.

 یه شب دختر بیچاره از ناراحتی زیاد دق می کنه و می میره. دختر دفن می شه توی مراسم خاکسپاری همه اومده بودن

٬ حتی پیرزنی که یکی از فامیل های دور شوهره بود٬ پیرزنی که چشم های آبی داشت...

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0


دو دوست در بيابان همسفر بودند.در طول راه

 باهم دعوا کردند.يکی به ديگری سيلی زد.

دوستی که به شدت صورتش درد گرفته بود

 بدون هيچ حرفی روی شن نوشت

:«امروز بهترين دوستم مرا سيلی زد.»

آنها به راهشان ادامه دادند تا به

چشمه ای رسيدند وتصميم گرفتند حمام کنند.

ناگهان دوست سيلی خورده به حال

 غرق شدن افتاد.اما دوستش او را نجات داد.

او روی سنگ نوشت:....

                                                               بقيه در ادامه مطلب...

امتیاز : نتیجه : 1 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 5


پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است، قبول است

پدر به نزد بیل گیتس می‌رود و می‌گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می‌رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می‌شود

نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می‌توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0


روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:

گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم

ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مي اد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي چه قدر اينجا گرمه !!

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0


مرد جوان: ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده؟؟

پیرمرد: معلومه که نه.

- چرا آقا...مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین؟؟

- یه چیزایی کم میشه...و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه.

- ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری؟؟

- ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر می کنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی نه؟؟

- خوب...آره امکان داره

                                                                             بقيه در ادامه مطلب...

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0


ليست صفحات

تعداد صفحات : 2


ورود کاربران


عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد

موضوعات مطالب


درباره ما

    سایت تفریحی .سرگرمی

لینک دوستان


امکانات جانبی