![]()
|
یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری تو یه روستای خیلی دورافتاده تو یه شهر خیلی دور٬ یه دختر و پسری عاشق هم می شن
و از خوشی روزگار موفق می شن با هم ازدواج کنن
. دختر باردار می شه و یه پسر خوشگل چشم آبی به دنیا میاره. از بدی روزگار توی خونواده هر دو طرف ظاهرا هیچ فرد چشم آبی ای وجود نداشت.
خلاصه همه افراد فامیل دختر بیچاره رو متهم به رابطه نامشروع با شخص دیگه ای می کنن و تصمیم می گیرن که دخترو طبق قوانین سنگسار کنن.
یه شب دختر بیچاره از ناراحتی زیاد دق می کنه و می میره. دختر دفن می شه توی مراسم خاکسپاری همه اومده بودن
٬ حتی پیرزنی که یکی از فامیل های دور شوهره بود٬ پیرزنی که چشم های آبی داشت...
امتیاز : | نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0 |