چهارشنبه 13 تیر 1403

بانک عکس ایرانیان

جستجوگر پیشرفته سایت





تبلیغات ویژه

سایت اسکینک دات آی آر

آخرين ارسال هاي تالار گفتمان

loading...
عنوان پاسخ بازدید توسط
0 88 admin
0 97 admin
0 1985 admin
0 647 admin
0 1429 admin
0 789 admin
0 3870 admin
0 3218 admin
0 1195 admin
0 1527 admin
0 2677 admin
0 2162 admin
1 5918 siminzadeh
0 1979 admin
0 893 admin


مرد جوان: ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده؟؟

پیرمرد: معلومه که نه.

- چرا آقا...مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین؟؟

- یه چیزایی کم میشه...و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه.

- ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری؟؟

- ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر می کنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی نه؟؟

- خوب...آره امکان داره

                                                                             بقيه در ادامه مطلب...

مرد جوان: ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده؟؟

پیرمرد: معلومه که نه.

- چرا آقا...مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین؟؟

- یه چیزایی کم میشه...و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه.

- ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری؟؟

- ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر می کنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی نه؟؟

- خوب...آره امکان داره.

- امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیش تر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسی. 

- خوب...آره این هم امکان داره.

- یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور و ورا رد می شدم گفتم یه سری به شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم و بعد این تعارف و ادبی که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی به به چه چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده.

- آره ممکنه.

- بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده  و در اون زمان هست  که باید دختر خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد.

- لبخندی بر لب مرد جوان نشست.  مرد جوان از تجسم این موضوع  لبخند زد.

- دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته  که بیای و پس از ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست می کنی که باهات ازدواج کنه.

- مرد جوان دوباره لبخند زد.

- یه روزی هر دوتاتون میایین پیش من و به عشقتون اعتراف می کنین

و از من واسه عروسیتون اجازه می خواین  

- اوه بله... حتما و تبسمی بر لبانش نشست

 پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت: من هیچ وقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با آدمی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه... می فهمی؟

و با عصبانیت دور شد

امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0



بخش نظرات


کد امنیتی رفرش


ورود کاربران


عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد

موضوعات مطالب


درباره ما

    سایت تفریحی .سرگرمی

لینک دوستان


امکانات جانبی